لیلا خیامی - دنیا پر از چیزهای قشنگ و جورواجور است، چیزهایی که بعضی وقتها از دیدنشان دهانمان باز میماند. همه دوست دارند توی دنیا بگردند و چیزهای گوناگون را ببینند. گل کوچک قاصدک هم همین آرزو را داشت.
پروانه خیلی چیزها بلد بود، از بس پرواز میکرد و به همهجا سر میزد. وقتی میآمد، روی گل کوچک قاصدک مینشست و برایش تعریف میکرد. پروانه میگفت: «اگر بدانی دنیا چهقدر بزرگ است! هرچه پرواز کنی به آن طرفش نمیرسی.
اگر بدانی چه جاهای قشنگی دارد! اگر بدانی چه موجودات عجیبی دارد!» گل به حرفهای پروانه گوش میداد و لبخند میزد. لبخند میزد و چیزهایی را که پروانه تعریف میکرد در خیالش تصویر میکرد.
با خودش فکر میکرد: «چهقدر خوب میشد اگر من هم بتوانم همراه پروانه پرواز کنم، بروم و دنیا را ببینم؛ آن دوردورها را ببینم.» گل به این رؤیاها فکر میکرد و میخوابید.
صبح روز بعد، دوباره گل بیدار میشد. نور میخورد، قد میکشید و بزرگ میشد و دوباره منتظر آمدن پروانه میشد تا بیاید و برایش از دنیای بزرگ و قشنگ بگوید: اینکه آن طرف دیوار باغ چه خبر است، اینکه آن نوکتیزهای مثلثیشکل آن دورها که نوکشان سفید است، چه هستند، اینکه دریا چه شکلی است و ... .
گل منتظر میماند و در دلش آرزو میکرد. آرزو میکرد کاش او هم میتوانست پرواز کند و همراه پروانه برود. یک روز وقتی پروانه مثل همیشه آمده بود و داشت کمی شهد گل مینوشید و برای گل از دنیا حرف میزد، یکدفعه باد شدیدی وزید.
باد خیلی شدید شد. پروانه پرید توی آسمان که برود. تازه میخواست با گل خداحافظی کند که گل تیلیک از ساقهاش جدا شد و پرت شد توی هوا. چرخید و با باد این طرف و آن طرف رفت. شد یک قاصدک.
یک قاصدک قشنگ. پروانه داد زد: وای، از شاخه جدا شدی! قاصدک شدی! چه جالب! نمیدانستم قاصدکهایی که توی آسمان میچرخند گلهایی هستند که از ساقه جدا میشوند! چهقدر جالب! چه قدر عجیب!»
قاصدک به خودش نگاهی کرد و گفت: «خودم هم نمیدانستم. فکر میکردم همهی عمرم روی ساقه میمانم. پس من یک قاصدک هستم! میتوانم پرواز کنم!»
پروانه لبخندی زد و همانطور که جلوتر از قاصدک همراه باد میرفت، گفت: «بیا برویم. بیا قاصدکجان! باید خیلی جاها برویم و خیلی چیزها را به تو نشان بدهم. دنیا خیلی بزرگ است. خیلی قشنگ است. خیلی دیدنی است.»
قاصدک با باد چرخید و با هیجان فریاد زد: «جانمی! برویم، برویم دنیا را ببینیم.»